ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

به لطافتـــــــــــ گلبرگهـــــــــــــــای گل سرخ
ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

به لطافتـــــــــــ گلبرگهـــــــــــــــای گل سرخ

باغی در صدا

در باغی رها شده بودم

نوری بی رنگ وسبک بر من می وزید

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟

هوای باغ از من می گذشت

و شاخ وبرگش در وجودم می لغزید

آیا این باغ سایه ی روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟

ناگهانی صدایی باغ را در خود جا داد

صدایی که به هیچ شباهت داشت

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا میکرد

همیشه از روزنه ای نا پیدا

این صدا را در آیینه تماشا می کرد

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود

سر چشمه ی صدا گم بود :

من ناگاه آمده بودم ، خستگی در من نبود

راهی پیموده نشد

آیا پیش از این فضای دیگری داشت ؟

ناگهان رنگی دمید :

پیکری روی علف ها افتاده بود

انسانی که شباهت دوری با خود داشت

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش

زندگی اش آهسته بود

وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود

 وزشی برخاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود

روشنی تندی به باغ آمد

باغ می پژمرد 

  

و من به درون دریچه رها می شدم

 

سفــــــــــــــر

پس از لحظــــه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم ،

که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

سایه ی دستی روی وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد

و هنوز من

پرتوی تنهای خودم را

در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم

که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

یک لحظه گذشت :

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد

دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم 

 

 

و چه تنها

ای در خور اوج

آواز تو در کوه وسحر وگیاهی به نماز

غم ها را گل کردم ، پل زدم از خود تا سخره ی دوست

من هستم و سفالینه ی تاریکی

و تراویدن راز ازلی

سر بر سنگ ، و هوایی که خنک ، و چناری که به فکر

و روانی که پر از ریزش دوست

خوابم چه سبک ، ابر نیایش چه بلند

و چه زیبا بوته ی زیست ، و چه تنها من !

تنها من و سر انگشتم در چشمه ی یاد ، و کبوتر ها لب آب

هم خنده ی موج ، هم تن زنبوری بر سبزه ی مرگ و شکوهی در پنجه ی آب

من از تو پرک ، ای روزنه ی باغ هماهنگی کاج و من و ترس !

هنگام من است ، ای در به فراز

ای جاده به نیلوفر خاموش پیام