ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

به لطافتـــــــــــ گلبرگهـــــــــــــــای گل سرخ
ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

ღ❤ چکاوک عشق❤ღ

به لطافتـــــــــــ گلبرگهـــــــــــــــای گل سرخ

در گلستانه


دشت هایی چه فراخ‌!
کوه هایی چه بلند!


در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌:
پی خوابی شاید،
پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌.

پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می زد.

پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌:
چه کسی با من‌، حرف می زند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم‌.
یونجه زاری سر راه‌.
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک‌.

لب آبی


گیوه ها را کندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است‌!
نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ‌، می چرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است‌.
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌.
سایه هایی بی لک‌،
گوشه یی روشن و پاک‌،
کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌.
زندگی خالی نیست‌:
مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌.
آری
تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم
صبح


و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌.
دورها آوایی است‌، که مرا می خواند.»

 

بی تو ، مهتاب شبی

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

باغی در صدا

در باغی رها شده بودم

نوری بی رنگ وسبک بر من می وزید

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟

هوای باغ از من می گذشت

و شاخ وبرگش در وجودم می لغزید

آیا این باغ سایه ی روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟

ناگهانی صدایی باغ را در خود جا داد

صدایی که به هیچ شباهت داشت

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا میکرد

همیشه از روزنه ای نا پیدا

این صدا را در آیینه تماشا می کرد

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود

سر چشمه ی صدا گم بود :

من ناگاه آمده بودم ، خستگی در من نبود

راهی پیموده نشد

آیا پیش از این فضای دیگری داشت ؟

ناگهان رنگی دمید :

پیکری روی علف ها افتاده بود

انسانی که شباهت دوری با خود داشت

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش

زندگی اش آهسته بود

وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود

 وزشی برخاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود

روشنی تندی به باغ آمد

باغ می پژمرد 

  

و من به درون دریچه رها می شدم

 

سفــــــــــــــر

پس از لحظــــه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم ،

که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

سایه ی دستی روی وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد

و هنوز من

پرتوی تنهای خودم را

در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم

که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز

یک لحظه گذشت :

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد

دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم 

 

 

و چه تنها

ای در خور اوج

آواز تو در کوه وسحر وگیاهی به نماز

غم ها را گل کردم ، پل زدم از خود تا سخره ی دوست

من هستم و سفالینه ی تاریکی

و تراویدن راز ازلی

سر بر سنگ ، و هوایی که خنک ، و چناری که به فکر

و روانی که پر از ریزش دوست

خوابم چه سبک ، ابر نیایش چه بلند

و چه زیبا بوته ی زیست ، و چه تنها من !

تنها من و سر انگشتم در چشمه ی یاد ، و کبوتر ها لب آب

هم خنده ی موج ، هم تن زنبوری بر سبزه ی مرگ و شکوهی در پنجه ی آب

من از تو پرک ، ای روزنه ی باغ هماهنگی کاج و من و ترس !

هنگام من است ، ای در به فراز

ای جاده به نیلوفر خاموش پیام